سید مسیح نصر الله ::
یکشنبه 85/11/8 ساعت 5:2 عصر
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
علمنی حبک ..أن أحزن
Your love taught me to grieve
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که اندوهگینم کند
و أنا محتاج منذ عصور
لامرأة تجعلنی أحزن
and I have been in need, for centuries
a woman to make me grieve
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
لامرأة أبکی فوق ذراعیها مثل العصفور
for a woman, to cry upon her arms
like a sparrow
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرَد
***
لامرأة.. تجمع أجزائی
کشظایا البلور المکسور
***
for a woman to gather my pieces
like shards of broken crystal
***
می دانم بانوی من! بدترین عادات را عشق تو به من آموخت
علمنی حبک سیدتی أسوء عادات
Your love has taught me, my lady, the worst habits
به من آموخت
که شبی هزار بار فال قهوه بگیرم
و به عطاران و طالع بینان پناه برم
علمنی أخرج من بیتی
فی اللیللة ألاف المرات..
و أجرب طب العطارین..
it has taught me to read my coffee cups
thousands of times a night
to experiment with alchemy,
to visit fortune tellers
به من آموخت که از خانه بیرون زنم
و پیاده رو ها را متر کنم
و أطرق باب العرافات..
علمنی ..أخرج منبیتی..
لأمشط أرصفة الطرقات
It has taught me to leave my house
to comb the sidewalks
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و أطارد وجهک..
فی الأمطار..
and search your face in raindrops
و در نور ماشین ها
و فی أضواء السیارات..
and in car lights
و در لباس های ناشناختگان
دنبال لباس هایت بگردم
و أطارد ثوبک..
فی أثواب المجهولات
and to peruse your clothes
in the clothes of unknowns
و بجویم شمایلت را
حتی! حتی!
حتی! در پوستر ها و اعلامیه ها!
و أطارد طیفک..
حتى..حتى..
فی أوراق الإعلانات..
and to search for your image
even.....even.....
even in the posters of advertisements
عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
علمنی حبک کیف أهیم على وجهی..ساعات
your love has taught me
to wander around, for hours
در جستجوی گیسوان کولی
که تمام زنان کولی بدان رشک برند
بحثا عن شعر غجری
تحسده کل الغجریات
searching for a gypsies hair
that all gypsies women will envy
به جستجوی شمایلی در جستجوی صدایی
که همه ی شمایل ها و همه صداهاست
بحثا عن وجه ٍ..عن صوتٍ..
هو کل الأوجه و الأصواتْ
***
searching for a face, for a voice
which is all the faces and all the voices...
بانوی من!
عشقت به سرزمین های اندوهم کوچاند
أدخلنی حبکِ.. سیدتی
مدن الأحزانْ..
Your love entered me...my lady
into the cities of sadness
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
و أنا من قبلکِ لم أدخلْ
مدنَ الأحزان..
and I before you, never entered
the cities of sadness
و نمی دانستم
که اشک انسانی است
لم أعرف أبداً..
أن الدمع هو الإنسان
I did not know...
that tears are the person
و انسانِ بی غم
تنها سایه ای است از انسان...
***
أن الإنسان بلا حزنٍ
ذکرى إنسانْ..
***
that a person without sadness
is only a shadow of a person...
***
عشقت به من آموخت
که چون کودکی رفتار کنم
علمنی حبکِ..
أن أتصرف کالصبیانْ
Your love taught me
to behave like a boy
و بکشم چهره ات را با گچ
بر دیوار
أن أرسم وجهک بالطبشور على الحیطانْ..
to draw your face with chalk
upon the wall
و بر بادبان قایق صیادان
و ناقوس های کلیسا
و صلیب ها.
و على أشرعة الصیادینَ
على الأجراس, على الصلبانْ
upon the sails of fishermen"s boats
on the Church bells, on the crucifixes,
عشقت به من آموخت
که چگونه عشق
جغرافیای روزگار را در هم می پیچد
علمنی حبکِ..کیف الحبُّ
یغیر خارطة الأزمانْ..
your love taught me, how love,
changes the map of time...
به من آموخت وقتی که عاشقم
زمین از چرخش باز می ماند
علمنی أنی حین أحبُّ..
تکف الأرض عن الدورانْ
Your love taught me, that when I love
the earth stops revolving,
چیز هایی به من آموخت
که روی آن ها حسابی هرگز باز نکرده بودم
علمنی حبک أشیاءً..
ما کانت أبداً فی الحسبانْ
Your love taught me things
that were never accounted for
افسانه های کودکانه خواندم
و به قصر شاه پریان پا گذاشتم
فقرأت أقاصیصَ الأطفالِ..
دخلت قصور ملوک الجانْ
So I read children"s fairytales
I entered the castles of Jennies
و به رویا دیدم که رسیده ام به وصال دختر شاه پریان
و حلمت بأن تزوجنی
بنتُ السلطان..
and I dreamt that she would marry me
the Sultan"s daughter
دختری با چشم هایی روشن تر از آب دریاچه های مرجانی
بلک العیناها ..
أصفى من ماء الخلجانْ
those eyes..
clearer than the water of a lagoon
لبانش خواستنی تر از گل انار
تلک الشفتاها..
أشهى من زهر الرمانْ
hose lips...
more desirable than the flower of pomegranates
خواب دیدم چون سوارکاری تیزرو دارم می ربایمش
و حلمت بأنی أخطفها مثل الفرسانْ..
and I dreamt that I would kidnap her like a knight
خواب دیدم سینه ریزی از مرجان ومروارید هدیه اش کرده ام
و حلمت بأنی أهدیها أطواق اللؤلؤ و المرجانْ..
and I dreamt that I would give
her necklaces of pearl and coral
بانوی من! عشقت به من آموخت هذیان چیست
علمنی حبک یا سیدتی, ما الهذیانْ
Your love taught me, my lady,
what is insanity
به من آموخت که عمر می گذرد ...
و دختر شاه پریان پیدایش نمی شود ...
***
علمنی کیف یمر العمر..
و لا تأتی بنت السلطانْ..
***
it taught me...how life may pass
without the Sultan"s daughter arriving
***
عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ی اشیا
علمنی حبکِ..
کیف أحبک فی کل الأشیاءْ
Your love taught me
How to love you in all things
در درخت زرد و بی برگ زمستانی
فی الشجر العاری, فی الأوراق الیابسة الصفراءْ
in a bare winter tree,
in dry yellow leaves
در باران
در طوفان
فی الجو الماطر.. فی الأنواءْ..
in the rain, in a tempest,
در قهوه خانه ای کوچک
که عصر ها در آن
قهوه ی تاریک می نوشیم
فی أصغر مقهى.. نشرب فیهِ..
مساءً..قهوتنا السوداءْ..
in the smallest cafe, we drank in,
in the evenings...our black coffee
عشقت به من آموخت که چگونه
به مسافرخانه ها و کلیسا ها و قهوه خانه های بی نام پناه برم
علمنی حبک یس أن آوی..
لفنادقَ لیس لها أسماءْ
و کنائس لیس لها أسماءْ
و مقاهٍ لیس لها أسماءْ
Your love taught me...to seek refuge
to seek refuge in hotels without names
in churches without names...
in cafes without names...
عشقت به من آموخت که چگونه شب
بر غم غریبان می افزاید
علمنی حبکِ..کیف اللیلُ
یضخم أحزان الغرباءْ..
Your love taught me...how the night
swells the sadness of strangers
به من آموخت که
بیروت را زنی فریبنده ببینم
علمنی..کیف أرى بیروتْ
إمرأة..طاغیة الإغراءْ..
It taught me...how to see Beirut
as a woman...a tyrant of temptation
زنی که هر شامگاه زیبا ترین جامه اش را می پوشد
إمراةً..تلبس کل کل مساءْ
أجمل ما تملک من أزیاءْ
as a woman,
wearing every evening
the most beautiful clothing she possesses
و غرق در عطر
به دیدار دریانوردان و پادشاهان می رود
و ترش العطرعلى نهدیها
للبحارةِ..و الأمراء..
and sprinkling upon her breasts perfume
for the fisherman, and the princes
عشقت به من آموخت که چگونه بی اشک بگریم
علمنی حبک أن أبکی من غیر بکاءْ
Your love taught me how to cry without crying
عشقت به من آموخت که چگونه غم
چون پسری با پاهای بریده
بر راه « روشه» و « حمرا» می خوابد.....
علمنی کیف ینام الحزن
کغلام مقطوع القدمینْ..
فی طرق (الروشة) و (الحمراء)..
It taught me how sadness sleeps
Like a boy with his feet cut off
in the streets of the Rouche and the Hamra
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
علمنی حبک أن أحزنْ..
Your love taught me to grieve
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که اندوهگینم کند
و أمنا محتاج منذ عصور
لامرأة تجعلنی أحزنْ..
and I have been needing, for centuries
a woman to make me grieve
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
لامرأة أبکی فوق ذراعیها مثل العصفور
for a woman, to cry upon her arms
like a sparrow
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرَد...
لامرأة تجمع أجزائی..
کشظایا البلور المکسور..
for a woman to gather my pieces
like shards of broken crystal
نوشته های دیگران()